بزارتوآغوش خودت بزرگ شم(استادمغرورمن)
به نام خالق هستی💫🤍 رمان های تکمیل شده: (اشتباه)_(انتقام عاشقی) (عشق خجالتي من)_(ازدواج اجباری)_(تلخی سرنوشت)(استادمغرورمن) رمان در حال تایپ.... :(بزار توآغوش خودت بزرگ شم) نویسنده :فاطمه صباحی ❌ کپی رمان پیگرد قانونی دارد ❌
إظهار المزيد366
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
أرشيف المشاركات
#پارت_صد_هشتاد_شش
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
حالم بهم میخورد ازاین حرفای مزخرفشون
نگاهم رو به فرش انداختم
_علیرضا ،مطمعن باش مثل تو انقدر هول نیستم
اخمی کرد وخودشو مشغول خوردن میوه کرد
اروم درگوشم گفت
_برو بشین روی ،مبل هم کر میشی هم لال
حوصله بحث رودیگه نداشتم
بی حرف به سمت مبل رفتم
ونشستم
_بچه چراسوپرایزمون رو یادتون رفته
_چه سوپرایزی؟
_بزارید زنگ بزنم
سریع شماره تلفنی رو گرفت
_عشقم بیا بالا
وتلفن روقطع کرد
_به کی زنگ زدی؟
_امین ،انقدر عجول نبودی ها
دلم گواهی بد میداد....
دعا دعا میکردم اون چیزی که فکرمیکنم نباشه
با صدای زنگ ایفون
سریع ازجام پریدم
به سمت در رفتم
امین هم پشت سرم به راه افتاد
در رو بازکردم
دختر جوان خوشگلی باموهای بلوند وچشم های ابی که دل هرکسی رو میخواست ،میتونست راحت ببره
_تو اینجا چه غلطی میکنی
صدای عصبانیت امین نشون میداد،سحر عشق امینه
من درمقابل این دختر هیچبودم
_پس تو بهاری
امین پسم زد و به سمت سحر رفت
_گمشو برو بیرون
صدای بچه های بلند شد
_هرچی بوده تموم شده رفته،دیگه ،الان مثل دوتادوست معمولید،بهارخانوم مشکلی ندارید سحر بیاد داخل
به سحر خیره شدم،من بااین دختر پرازمشکل بودم،ایندختر رقیب سرسخت زندگیم بود
_اگه امین مشکل نداشته باشه،منم مشکلی ندارم
_من مشگل دارم،جای ادم هرزه توخونه من نیست
بالاخره صدای پر ازعشوه اشو شنیدم
_میترسی عشقمون یادت بیفته
_عشقمون ,ادما دوره خریت زیاد دارن،چراباید یاد اوندوران بیفتم
_امین تا چندوقت پیش ،دوره خریتت بود؟
_اره
#پارت_صد_هشتاد_پنج
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
امین اسمم رو بلندصداکرد
_بهار
برگشتم سمتش
دستم رومحکم گرفت وبه سمت اتاق برد
داخل اتاق شدیم و در رو بست
_این چه کاری بود کردی
_ندیدی چه حرفای بهم زد...
_به جهنم،اونا از حرصشونه
_توهم قشنگ سکوت کردی...
_توقع داشتی با مهمون چه طوری رفتارکنم
_مهم نیست به زنت هرچه بد وبیراه بگه...خود اونا تعجب نمیکنن که چرا از کسی که دوسش داری دفاع نمیکنی
_اونا میدونن صبرم زیاده
__نمیدونم چرا سرمن، صبر حضرت یعقوب میگیری
شونه ای بالا انداخت
_دیگه ازاین حرکتا ها ازت نبینم
مثل خودش شونه ای بالا انداختم
_بریم
ازاتاق باهم زدیم بیرون
بچه ها بهمون خیره شدن
و اکثر بالبخند بهمون نگاه میکردن
_چه زود کارتون تواتاق تموم شد
وچشمکی بهمون زد
پوزخندی زدم
چقدر خوش خیال بودن
_علیرضا دهنتو ببند
_داداش غریبه نداریم که،همه یه دور انجام دادیم ،مگه نه بچه ها؟
_بله
_ولی تعجب میکنم زود اومدین بیرون،بهارخانوم داداشمون مشکلی که نداره
#پارت_صد_هشتاد_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_عشقای قبل از بهار برام سو تفاهم بود
_شاعرشدی امین
_از عشق بهاره
دست انداختت دور کمرم ومنو به خودش چسبوند
وروی گونم بوسه ای زد
نگاهش کردم
لبخندی بهم زد...
وتمام این صحنه هارو تورویاهام باهاش دیده بودم
_ولی شنیده بودم میخواستی برگردی به عشق اولت
_میخواستم باهاش بازی کنم، اما بهار نذاشت...
_بهارجان ببخشید،ولی امین واقعا عاشق بود،خیلی تعجب کردیم...
_عشق اول دوم مهم نیست ،مهم انتخاب ادم درسته واسه زندگی
_چی بگم
_اه،ول کن مهشید ،گیردادیا گوربابای دختره،خداروشکر امین الان حالش خوبه،الکی فکرمونو درگیر نکنیم
_حسین من که حرف بدی نزدم،
خواستم امین دوباره شکست نخوره
_مهشید ،مطعن باش یه اشتباه رو ،دوبارتکرار نمیکنم
_امیدوارم
_چرا هیشکی ازمن خوشش نمیومد،ازبچگی توهرجمع
میرفتم،بیرونم میکردن
دیگه برام عادی شده بود
_پاشو پذیرایی کن
پوزخندی زدم،نه به اون حرکات،نه به این دستوری حرف زدن
بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم...
...
لیوان شربت رو به سمتشون گرفتم
_روسری چرا سر کردی عزیزم
_هرکسی یه جور اعتقاداتی داره
باپوزخندگفت
_جلو امین هم روسری سرمیکنی؟
_نه عزیزم،من و امین محرمیم...
_صیغه ای
_جهت اشنایی
لبخندی مسخره اس وحرفی نزد
دختره عوضی،
نفهمیدم چیشد بدون فکرکردن،سینی شربت رو،روی پاهاش ول کردم
که دادش هوا رفت
_اخببخشید، ازدستم افتاد
بجه ها همه زده بودت زیرخنده
_به چی میخندید،نفهمیدم از قصد ریخت
#پارت_صد_هشتاد_سه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت
فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه،
عمرا این روسری رو از سرم دربیارم
باصدای زنگ در نفس عمیفقی کشیدم واز اتاق زدم بیرون
بادیدنم روسریم ،حسابی صورتش قرمز شد
لبخندی پررنگی زدم
وبه دراشاره کردم
به سمت در به راه افتاد ومن هم پشت سرش...
نفس عمیقی کشیدم
در روباز کرد
۸نفر بودن.دختر پسرای جوان بودن،از ظاهرشون معلوم بود که چه وضع مالی عالی دارن...
دخترا جیغ کوتاهی زدن و امین رو سفت بغل میکردن
بعد از خوش بش کردنشون،
انگار،تازه منو دیدن...
_خانومت اینه؟
چه حس بدی بااین حرفشون،بهم دست داد
جوابی ندادم،
_اره عزیزم،بهارمه
حتی بهم دست هم ندادن
سلامی ارومی کردن،وبه سمت سالن رفتن
نگاهم کرد
واروم گفت
_گفتم روسری رو دربیار
_منم گفتم نه
_پس منتظر تیکه هاشون باش
_اگه یه کم مرد بودی،نمیزاری
نگاه کوتاهی بهم کرد
_بریم پیششون
به سمتشون رفتیم وکنارهم روی مبل دونفره نشستیم
کهیکی ازدخترا سریع گفت
_اصلا به هم نمیاین
_اره راست میگه،فکر نکنم زوج اوکی باشید،درسته؟
#پارت_صد_هشتاد_سه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت
فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه،
عمرا این روسری رو از سرم دربیارم
#پارت_صد_هشتاد_دو
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم...
ای کاش مامان بابام خونه بودن،چقدر دل تنگشون بودم...
لباس صورتی رنگ، روی تخت حسابی خودنمایی میکرد
خداروشکر زیاد باز نبود ،میشد پوشید
....
نگاهی توی ایینه به خودم کردم ، خوب بودم...از قیافه بی روح در اومده بودم
بی هوا دربازشد
نگاهمون توی هم گره خورد
نگاهش فقط روی صورتم بود
اولین باربود منرو با ارایش میدید
لبخند کم جونی روی لبش افتاد
_در زدن بلد نیستی
_فکر نمیکنم ،داخل خونه ام باید اجازه بگیرم
_ولی اینجا اتاقمه
_وبخشی از خونه من
نفسمو بیرون دادم
_بهتره روسریتو دربیاری
_این یکی رو نمیتونم انجام بدم
_نمیگن این دخترباخدا چطور هم خونه یه پسر غریبه اس
_میگی یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده
_شرمنده من نمیتونم دورغ بگم
_دورغ نیست،ما عقدیم
_باصیغه فرق داره
_هیچ فرقی نداره ..
_به هرحال من اهل دورغگویی نیستم
_باشه ،منم تواتاق میمونم ونمیام بیرون
_جراتشو داری
_من جز خدا از کسی نمیترسم
_نفر دوم منم
_چقدر احساس بزرگی داری
_چون هستم
_شتر درخواب بیند پنبه دانه
_این شتره با پنبه سرمیبره،یادت باشه
#پارت_صد_هشتاد_یک
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_براش مهم نیست
سری تکون دادوگفت
_قول بده رفتی باهام درارتباط باشی
_نترس، هر روز بهت رنگ میزنم
_باشه،نری فراموشم کنی،آدرس خونت رو بهم بده
_یه قلم کاغذ بده بنویسم
......
پر غرور بدون توجه بهم، وارد خونه شد...
به هدفش رسید، وارد خونه شدم
و به سمت اتاق خودم رفتم
که نذاشت
_کجا؟
_میرم اتاقم
_آرایش کردن بلدی؟
باتعجب گفتم
_چی؟
_امشب مهمون داریم
_کیه؟
_یه سری دوست مشترک
_شماکه گفتی نمیخوای منوکسی ببینه
_منظورم خانوادم بودم
_این دوستات ربط به اون دختر داره
_اره،برات لباس همگرفتم روی تخته،میخوام خیلی اوکی باشی جلوشون،بهشون گفتم قصدمون جدیه برای ازدواج
_نمیگن توی خونه ات چیکار میکنم
_یه چیزعادی برای اونا،راجب خانوادت پزسیدن،جفتشون کانادا زندگی میکنن،و دکتر مغز واعصاب هستن
_من نمیتونم انقدر دورغ بگم
_تو قبول کردی
_تونگفتی بخوام انقدر دورغ بگم
_پس لال شو،حرف نزن فقط لبخند بزن
_فکرنمیکردم انقدر حسود باشی
_حسادت نیست
_پس چیه ،میخوای ثابت کنی تونیستی،یکی دیگه هست...
_اره میخوام اینو ثابت کنم
_علاوه بر حسادت خیلی هم بچه ای
لبخند حرصی زد
_بروتواتاقت سریع تر
#پارت_صد_هشتاد
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_ممنون از راهنمایت،حتما استفاده میکنم،از دست همتون راحت میشم
_ماهم ازدست تو
غذا رو جمع کردم وازاتاق سریع زدم بیرون....
خدایا با این ادم چیکار باید کنم...نمیخواستم برای این دختر دردسر درست کنم ...
به سمت اتاقی که مریم داخلش بود رفتم
تقه ای به در زدم
_جانم
وارد اتاق شدم
روی زمین دراز کشیده بود
به سمتش رفتم
خواست ازجاش بلند شه
نذاشتم
_مریم من میرم
_کجا؟
_خونه امین،این تاوقتی من نرم ازاینجا نمیره
_من که گفتم بخاطر م...
_نه،برم پیشش بهتره
_اگه بلایی سرت بیاره چی؟
_تهش مرگه،منم ارزومه
_بهار،نرو
_برم بهتره،اما شماره تلفن اینجارودارم،مال خونه روهم بهت میدم،باهات درارتباطم
_بمون بهار،اصلا اونم بمونه من مشکل ندارم..اگه توبری کی منو ترک بده
_خودم ترکت میدم، هرموقع اماده بودی میام
_من اماده ام الان..
بی حرف بغلش کردم
_مدت اشنایمون به هفته هم نمیرسه،اماشدی همه کس من
_منم جزتودیگه کسی روندارم،بعدازمدتها حس کردم براکسی مهمم،اگه توهم بزاری بری،دیگه امیدی به این دنیا ندارم
_مریم،اگه بمون امین واسط دردسر درست میکنه
ازبغلش اومدم بیرون
چشمای جفتمون خیس بود...
باخنده گفت
_الان شوهرت ببینه فکرمیکنه حتما بامن رابطه عاشقانه داری
#پارت_صد_هفتاد_نه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_توچرا دم به دقیقه میگی حامله ای
_تو بدت میاد ؟
_زیاد نه
چپ چپنگاهش کردم
_به مشاور زنگزدی
با صدای در،حرفم نصفه موند
نازنین باسینی غذا وارد شد
سینی رو میز گذاشت
وبی حرف بیرون رفت
_مشاورم گفت باید باتوهمصحبت کنه
_گفت ادامه بدی یا..
_گفت طلاق اخرین راهه،وهنوز راه های دیگه ای برای ادامه هست ،اگه اونا به نتیجه نرسید انوخت طلاق رو شاید پیشنهاد بده
_پس امیدی هست
_شاید
_اگه توبخوای میشه ازشاید تبدیل به حتما کردش؟
حالا فعلا تا از گرسنگی نمردیم،بزار سوپ رو بخورم
قاشق رو داخل سوپ کردم و پرش کردم وقاشق رو به طرفش گرفتم
_نمیخواد ،خودم میخورم
_حالا من باید نازتو بخرم
_شاید
_بیا بخور،خودتو لوس نکن
دهنش روبازکرد واولین قاشق رو خورد...
...
_با سیاوش چیکارمیکنی...
_سخته،ولی میخوام بکشم کنار،تواون موقعیت انقدر از ارباب عصبی بودم که نفهمیدم چیکارکردم
_یعنی از اون پول میخوای بگذری
__ اگه تو قبولم کنی اره،اما خب بدون خیلی راه سختی رو درپیش داریم،بی پولی ،دعوا با ادماش وخیلی چیزای دیگه..
_مگه من بخاطر پول باهات ازدواج کردم
_تو باسهیلی زندگی کردی که پولش از پارو بالا میرفت ..
_برای من پول اهمیت نداره،من فقط ازت آرامش وراستگویی میخوام،بعدشم دوتایی باهم کارمیکنیم
_گفتم که خوشم نمیاد...
_فعلا سوپتو بخور...
...
"بهار"
بی خیال ،اخرین قاشق ناهارش روخورد و دوباره دراز کشید
_نمیری؟
_نیومده بودم که برم
_لعنت به منی ترسویی که،انقدر جرئت نداشتم یه مشت قرص بخورم،خودمو راحت کنم
_ترسویی دیگه
_اره،ولی با این کارات داری بهم جرئت میدی
_پس بزار راهنماییت هم کنم،بجای یه مشت قرص یه قرص برنج بخوری به دوساعت نرسید اونوری
#پارت_صد_هفتاد_هشت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
سری تکون دادم وچشمام روبستم...دیگه مغزم نمیکشید...
باصدای تقه در ،نفسمو باحرص بیرون دادم
_بله
در بازشد
مادرش بود
سریع بلند شدم
_نمیخواد پاشی،غذاحاضره ،امیر هم میخواد بیاد سرمیز، توهم باشی بهتره
بخاطر شروع یه رابطه خوب قبول کردم
از روی تخت بلند شدم وبه همراهش سرمیز رفتیم
بادیدن مرغ سفره اخمی کردم
وجلوی دماغم روگرفتم
که امیر گفت
_دماغت رو چرا گرفتی؟
_به بوی مرغ انگار حساس شدم
_دستپخت نازنین عالیه...
تاخواستم جوابشو رو بدم یاد حرف های مشاور افتادم
_میدونم عزیزم،من که منظورم این نبود که دستپختش بده،فقط من یهویی این بوی مرغ حسابی پیچیده داخل بینیم،
_نازنین بی زحمت دوتا کاسه سوپ بیاراتاق من، البته اگه ارباب ومادر اجازه بدنن
ارباب سری تکون داد و به نازنین اشاره کرد
نازنین سریع مشغول اماده کردن شد
بی حرف به سمت اتاق رفتیم
_چرا از بوی مرغه حالت بد میشد
لبخندی زدم وگفتم
_حتما حامله ام
چشماش درشت شد
#پارت_صد_هفتاد_هفت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_ماهم خسته شدیم...پیش خودمون باشه شاید بهش یه فرصت دادم
لبخندی زد
_بهترین کار رو میکنی...
_فقط امیدوارم پشیمون نشم
_نمیشی،این پسر،سرش به سنگخورده...نشون نمیده ولی دلشو بهت باخته
ازاین حرف اخرش، لبخند کم رنگی زدم
ولی براساس تجربه ام میگم ،یه ازمایش خون بده
_باور کنید من باردار نیستم
_باشه،برو تواتاق تا بو اذیتت نکرده
سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم...
اتاقی که برای نازنین شده بود
روی تخت دراز کشیدم
ودستی روی شکمم کشیدم
یعنی میشه منم یه روزی این حس روتجربه کنم
میترسم بخاطرسنمبه مشکل بخورم...
وهیچ وقت این طمع رو نچشم...
اما اگه بشه...تمام حسرتای بی مادریم جبران میشه
یه دختر خوشگل سفید رنگ باموهای خرمایی...
اسمش درست همنام اسم مامانم..سحر
......
_پس شماهممیگید فرصت بهش بدم
_بله...
_اگه باز به کاراش ادامه داد چی؟
_ببین تو سابقه یه جدایی داری،توی کشور ما کسی که دوبار سابقه جدایی داره حقیقتا مردم باچشم دیگه ای بهش نگاه میکنن ...
_من که برام مهم نیست
_درسته..ولی طلاقم اخرین راه نیست..خودت مگه نمیگی حس میکنی دوست داره
_به حس من که نمیشه تکیه کرد
_ببین خودش هم میخواد بامن حرف بزنه،پس بزارباهاش صحبت کنم ...بعد باقاطعیت نظرمو بدم
_باشه
.فقط ازحرفامچیزی بهش نگید
_خیالت راحت..فردا که وقتتون ازاده برای مشاوره
_بله ازاده
_پس هماهنگ میکنم
_منتظرم..خدانگهدار
مواظب خودت باش،خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و رومیز گذاشتم
خداروشکر که گفت فرصت بدم ،اما گفت باید روی حرف زدنم باهاش مراقب باشم وسرکوفت گذشته رو نزنم
اخه مگه میشد،انگار عادت کرده بودم که هی یاد اور بشم که باهام چیکار کرده،عصبی بشیم وبه هم بپریم
#پارت_صد_هفتاد_شش
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
لبخند تلخی زدم...
ادم عاشق هم کوره وهم کرِ
انگار باتمام بدیاش عشقش تموم نمیشد
_امین بیدارشو
تکونش دادم
که اروم پلکش تکون خورد
_پاشوناهاراماده اس!
چشماشو کامل بازکرد
اماهنوز انگار تو حال وهوای خواب بود
دستی به صورتش کشید
از جاش بلندشد ونگاهی به ساعت مچیش انداخت
_چقدر زود اماده شد
_کله پاچه که نذاشتم
_دختره کجاست؟
_رفته تواتاقش،باهاش صحبت کردم اروم شده
_براچی اروم بشه؟
_امین فراموش کردی باهاش چیکارکردی؟
_لازم بود به خودش بیاد
_امین اینجا خونه اونه ،لطف کرده منو راه داده،انوخت جنابعالی با پرویی اومدی داری خفش میکنی؟
_حوصله بحث ندارم،غذامو بیار همینجا میخورم
......
"سارا"
با حس بوی مرغ ،انگار بدترین بوی دنیارو حس کرده بودم
ناخواسته عقی زدم و به سمت سرویس رفتم..
ابی به صورتم زدم و از سرویس زدم بیرون
مادرش نگران دم سرویس وایساده بود
_حالت خوبه سارا جان
_چرا این مرغ انقدر بو میده
_بومیده؟مطمعنی؟
_اره،شما بوکردیش؟
_اره مادر،ولی بو نمیداد
_حتما بخاطر فشار عصبیه
_بارداری؟
_معلومه که نه؟این چه سوالیه؟
_منم سرامیر به بوی مرغ خیلی حساس بودم
_منم امیر مثل بقیه زن شوهرا زندگی معمولی نداریم که بخوام حامله هم باشم
_نگو اینجوری،خدا قهرش میگیره
_واقعیته
__امیری که من میشناسم ،برای نگه داشتنت حتما تاالان یه حرکتی زده
_اون حرکت باردار بودن من نیست
_حالا بیا بریم ناهار روبخوریم
_من نمیتونم اون مرغ روبخورم
_سوپ هم داریم...
_من فکرنکنم بتونم سرمیزی بمونم که اون مرغ باشه میرم تواتاق
_امیر عاشق زرشک پلو بامرغه
_منظورم اتاق خودم بود
_شدی درست اوایل ازدواج من ویاشار،انقدر لج ولجبازی میکردیم که خودمون هم خسته میشدیم
#پارت_صد_هفتاد_پنج
سری تکون دادم وسریع به سمت اشپزخونه رفتم واب قند رو درست کردم،
وبه سمت مریم بردم
به زور اب قند روبهش دادم...
کم کم چشماشو بازکرد
_مریم جان،خوبی ،صدامو میشنوی؟
سرشو بی حال تکون داد
_ببخش،بخدا نفهمیدم چطوری اومد اینجا
امیر روی زمین کنارم نشست
_معتادجماعت نفس کم میاره
_امین بس کن
پوزخندی زد وبلند شد ،به سمت یکی از اتاق رفت ودر روبست
مریم نفس نفس کنان گفت
_بیرونش کن از اینجا
_از لحظه ای که اومده ،گفتم بره بیرون،لج کرده نمیره،
من نمیخوام لطمه ای به تو بخوره
،میرم باهاش خونه
_من گفتم اون، نه تو
_میگم که لج کرده،هرجاباشم نمیره
از روی زمین بلند شد ...ودستی به گلوش کشید
_بهار،منو اینجوری نبین،منم میتونم به اندازه خودش خطرناک باشم
_مریم ،من میرم که دیگه اینجوری نکنه
_توهیچ جا نمیری...
_انوختم اینم میمونه
_توکاریت نباشه،میدونم چیکارش کنم...
...
ناهار رو بارگذاشتم...
وبه سمت اتاقی که امین بود رفتم
در باز کردم
روی زمین غرق خواب بود
کنارش نشستم
خوش چهره وجذاب بود
اخلاق مردانه ای که داشت
هرکسی روبیشتر جذب خودش میکرد
اما حیف مال نیست، اروم دستم رو ،روی موهاش کشیدم...
چی میشد دلت باهام بود..
#پارت_صد_هفتاد_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_کشتن ادما برام مثل کشتن مورچه آسونه....
صورت مریم داشت قرمز میشد
سریع بازوشو گرفتم
وگفتم
_ ولش کن ،داره نفسش میره
_ببینم الانم میتونه پارم کنه
مریم داشت جلوم جون میداد
_میگمولش کن...داره میمیره، مرگ مامانت ولش کن
دستش رو از روی گلوش برداشت
و سریع به سمتم برگشت و یقمو رو محکم گرفت و کشید سمت خودش
وفریاد زد
_مرگمادر منو، برا جون این معتاد قسممیدی
_داشتیش میکشتیش خب
_بهتر،یه معتاد کمتر
مریم روی زمین افتاده بود
و ازحال رفته بود
_وای امین مرده...
امیننگاهش به مریم افتاد
_خداروشکر یه انگل رفت
_اون انگل نیست،داشت ترکمیکرد
دستش رو از رویقم برداشت
به سمت مریم خم شد
نبضش رو گرفت
_یه لیوان اب قند درست کن بهش بده ،ترسیده ،ازحال رفته
_ببین چیکارکردی،بیرونم میکنه
_بهتره،نیازی نمیبینم اینجا بمونی
_من اینجاارامش دارم،چرانمیفهمی؟
_توخونه من نداری؟
_نه،مگه گذاشتی ،همش اذیتم میکنی، منت میزاری سرم ،الانم که خوب شدی..فقط برای انتقامه
_توهم خوب رفتارکردی؟حرف میزدم توهم زبونت رو تلخ میکردی
_توقع داری لال بشم
_تو زنی،توباید بلدباشی شوهرتو اروم کنی
_یادت رفته ازدواج ما صوریه؟
بی حرف به سمت اشپزخونه رفتم ومشغول درست کردن غذاشدم
_میگم دخترخوبی هستی،اما زیاد رواعصاب میری
نفس عمیقی کشیدم وخودم رو به نشنیدن زدم
_ولی بامعرفتی ،من ازاینت خوشم میاد
اروم باش بهار،حرف زدن به ضررخودت تموم میشه...
_الحمدالله لال شدی
_نه، نمیخوام رواعصابت راه برم
_جلوی زبونت رو بگیری ،برامن کافیه
باحرص گفتم
_باشه عزیزم، بشین غذات رو درست کنم
خنده اش گرفت
_چشم عزیزم میشینم
_عشقم ،من برگشتم
باصدای مریم سریع محکم به صورتم چنگ زدم
_وای اومد،چقدر گفتم برو ،همینو میخواستی
_مگه شوهرت اومده که میترسی..
در سالن بازشد ...
بادیدنمون،چشماش گرد شد..
_سلام..مریم جان.ایشون امین هستن...
به سمتمون قدم برداشت
ونگاهی به امین انداخت
_پس شما همون بی لیاقتیی
_نشنیدم چی گفتی
_شوهرت ناشنواهم که هست بهار
امین به سمتم برگشت
_این چی داره میگه بهار؟
من خوشحال باشم که اسمم رو از زبون امین شنیدم؟
یااینکه جواب مریم روبدم؟بگم این ادم دقیقا همون ادم بی لیاقته
_مریم جان،اومد بگه فردا چه ساعتی همو ببینیم،داره میره
_به سلامت جناب
_بهارم دورغ اصلا کارخوبی نیست...من اومدم که فعلا بمونم ،دوتااتاق هم هست وبرای همه جاهست
_مگه مسافر خونه اس اینجا اقا،برو بیرون ببینم
_هرجا زنم باشه،منم همونجام
_بهتره بگی زن سابقت
_شما عاقد خطبه طلاق ما بودی؟
_نه ولی شاهد طلاقتون قراره بشم
_شتر زیاد خواب میبینه
_من بهار بی زبون نیستم ،میزنم پارت میکنما...
با عصبانیت دست انداخت گلوی مریم رو گرفت..
#پارت_صد_هفتاد_دو
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_من حواسم به خودم هست،نیازی نیست توحرفی بزنی
_فعلا که تمام مسئولیت بامنه،منم خوشم نمیادبا یه ادم معتادزندگی کنی
_ازدواج ماصوریه،پس مسئولیتی نداری
_چه صوری،چه واقعی،اسمت توشناسنامه منه...
باحرص نگاهش کردم،
که دیدم بی خیال وارد خونه میشه
انگار دهنم کامل بسته شد
کفشاش رو در اورد و وارد خونه شد..
پشت سرش به راه افتادم
_بابا بیا بیرون...
همونجا داخل نشست و به پشتی تکیه داد
واخیشی گفت
بهم نگاه کردگفت
_یه کم دارچین لوبیاپلوت بیشتر باشه لطفا
_تاخودمو نکشتم پاشو برو
_میدونی بچه که بودم یکی ازفانتزیام این بود که از سرکاربرمیگردم زنم بیاد جورابامودربیاره،یه لیوان چایی گرم بزام بیاره بدنم رو مماساژبده
_خب،الان چرا برامن داری تعریف میکنی
_گفتم شاید دوست ازفانتزیای همسرت بدونی
_غذاتو بخر وسریع برو،به احتمال زیاد شب برمیگرده..
نگاهی به خونه انداخت
_خوبه،دوتاخواب داره ...یکیش برای من وتو،یکیش هم براخودش
من داشتم امروز دیگه به جنون میرسیدم
_چی داری با خودت میگی،اینکارا رومیکنی بگم قبول کنم ،باشه قبول میکنم همه کارمیکنم انتقام رو بگیری
لبخندش پررنگ ترشد
_ناهار رو زودتراماده کن که اشتهام بازشده
سری تکون دادم...پس همون ..که اقا هی مثل کنه شده بود
#پارت_صد_هفتاد_یک
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
انگار به این دخترواین خونه عادت کرده بودم...
حس خوبی بهم میداداین خونه...
باصدای زنگ که مطمعنا مریم بود به سمت در رفتم و در بازکردم وبی بدون صبر کردن به سمت خونه رفتم
باصدای بلند گفتم
_یادت نره در رو ببندی،برای شام ماکارونی میزارم دوست داری که؟
وبه طرفش برگشتم
لبخندم خشکید
اون اینجا چیکارمیکرد
_بالوبیا پلو رابطه هم بهتره
_اینجا چیکارمیکنی؟
_دیدم دختره زد بیرون ،اومدم تو
_برو لطفا،تا کسی ندیده ات
_چرابرم؟
_اینجا نه خونه منه ،نه خونه تو...دختره خوشش نمیادتواینجاباشی
_چراخوشش نیاد؟
_امین برو لطفا
در رو کامل بست و به سمتم اومد
بعد از خوردن لوبیا پلو میرم
_من بلد نیستم
_دورغ نگو دیگه،من طمع همه غذاهاتو چشیدم،میتونم بگم لوبیا پلو هات فوق العاده اس،برعکس ابگوشتت که افتضاحه
_برعکس،من لوبیاپلوهام خسلی بدمزه اس،اونا دست پخت من نبود
_اشکال نداره،بزار ببینم طمع لوبیا پلوت چه جوریه
_انقدر اذیتم نکن،اگه بفهمه تواینجایی بیرونم میکنه
_بهتره،منم اینومیخوام
_که باز برم داخل اون مسافر خونه؟
_نه میریم خونه خودمون
_انتقام چقدر عوضت کرده
_چرت نگواین دختره معلومه معتاده،درست نیست حتی یک ثانیه ام اینجا بمونی
_یادت رفته،من پیش تو دوتا ادم معتاد بزرگ شدم
_اونا فرق دارن،اون دوتاعمرا میزاشتن تو معتاد شی
#پارت_صد_هفتاد
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_اما بدیش اینه بابام میدونه توهمسایه منی
_نمیشه ؟
_چرا ،بالاخره سرنوشت اینه که همسایه من یکی از دوستای زنداداشمه،
انگار تمام گذشته روفراموش کردم...
بالبخند گفتم
_کی میریم
_فکرنمیکردم انقدر مشتاق دیدن خانوادم باشی..
_خانواده تو،اون خانواده ای که من همیشه ارزوشو داشتم
_خانواده ما ازدورقشنگه
_امروز میریم دیدنشون
_اول باید بهم بله رو بگی
_من نمیتونم ازکسی انتقام بگیرم
_من که نگفتم بکشیش که،فقط نقش یه عاشق ومعشوق رو جلوی چندنفربازی کنیم
_برای اینکه حرصشو دربیاری
_توفکر کن اره
_نمیدونم،باید فکرکنم
باحرص گفت
_باشه
......
بادیدنم سریع به سمتم اومد
_دل هزار را رفت،چراانقدر دیر کردی فکرکردم بلایی سرت اورده،دادگاهت چیشد
_نبرد دادگاه
ابروهاشو بالاداد ولبخند مشکوکی زد
_چرا؟
_اون دختره توزرد در اومد،میخواد کمکش کنم تا حرصش در بیاد
_توچی گفتی؟
_گفتم باید فکرکنم
_نکنه میخوای قبول کنی
_نمیدونم
_تادم در رسوندت؟
_اره....اصرار کرد برگردم گفتم نه،میخوام پیش دوستم بمونم،گفت میام بهت سرمیزنم
_اهوع،مهربون شده یهو
_خودمم تعجب کردم ،انقدر جنتلمن شده بود،فردا میخوام برم خونه جاریم
_اونجاچه خبره؟
_برم دیدنش
_باید شیک بری،یه دست لباس پلو خوری دارم،بپوش دهنشون باز میمونه
_نه،همین لباسای خودم خوبه
_حرف اضافه نزن....من دارم میرم،شما تا ناهار وشام روبزاری یه دست هم به خونه بکشی ،بنده برگشتم
_چشم...
_قربون چشم گفتنت خانوم
لبخندی زدم و ازدر زد بیرون...
#پارت_صد_شصت_نه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_سلام،چی میل دارین؟
امین اشاره ای به من کرد وگفت
_اول شما
_یه لیوان اب
یه تای ابروشو بالاداد وگفت
_همین
_بله
_برای من یه قهوه و یک تیکه کیک
گارسون سری تکون داد ورفت...
_اب توخونه هم پیدامیشه ها،یه چیز دیگه سفارش میدادی
_اب برام بهتره
_زن کم خرجی هستی، خوبه
_چیشد منصرف شدی از ازدواج
_فهمیدم اون کسی که فکر میکردم نیست
_چه جوریه مگه؟
_اونش به خودم ربط داره
_خرابه؟
_نه
_خب پس چی؟
_فضولی؟
چپ چپ نگاهش کردم
وچیزی نگفتم
_ازت یه درخواست دارم
_چی؟
_میخوام کمکم کنی ازش انتقام بگیرم
_از کی،چه انتقامی
_از همون دختر،میخوام بفهمه منم مثل خودش بازیش میدادم
_نه من نمیتونم
_من کمکت کردم ،توهم باید کمکم کنی
_ده برابر از اون اذیتم کردی تحقیرم کردی
_باشه،توهم اذیتم کن،تحقیرم کن
_مگه من مثل توام
_توادمی هستی که میشه روت حساب بازکرد ،بخاطرهمین ازت کمک خواستم
سکوت کردم وحرفی نزدم ...گارسون سفارش هارو برامون اورد
بعدازرفتن گارسون باز به حرف اومد
_مامان بابام اومدن ،ببینن میتونن سارا رو راضی کن
_سارا خیلی خانومه،خوشبحالش که پدرمادرت انقدر دوسش دارن
_اتفاقا بابام چندروز پیش گفت اون دختره که برات غذا میورد چیشد
_منو میگفت
سری تکون دادوگفت
_اره،مطمعنم اگه مامانمم ببینتت
عاشقت میشه
_که هیچ وقت نمیشه
_اگه بخوای میتونی امروز به بهونه دوست سارا بریم خونه اشون
میخواستم یکبارهم شده توی جمعه شون باشم،هرچند به عنوان دوست سارا،نه همسر امین
#پارت_صد_شصت_هشت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
پیاده شدم
و پشت سرش باز به راه افتادم،
در رو برام باز کرد
وکنار در وایساد
_بفرمایید
باتعجب نگاش کردم
این واقعا امین بود
وارد کافه شدم که پشت بندم وارد کافه شد
به میز دنج کافه اشاره کرد
به سمت میزرفتیم و روبروی هم نشستیم
لبخند کم رنگی روی لباش بود
_خب چی میخوری
_چیزی نمیخوریم،بریم دادگاه زودتر
_اون همه عشق علاقه ات کجا رفت؟
_جای نرفت،فهمید اشتباه بود تموم شد
دستی به صورتش کشید
_شیر شدی واسه من،کی شیرت کرده؟
_عاقل شدم...
_جلوی من نباید عاقل باشی...
_من تو دیگه قرارنیست همو ببینیم ،به عشقت بگو مثل خودت اسکل باشه
_چی باشه؟
دورغه اگه بگم نترسیدم از تکرار حرفم
اما با پرویی تمام گفتم
_اخبار رو یک بار اعلام میکنن
_فعلا چیزی نمیگم، تا بریم خونه
_من که گفتم قرار نیست همو دیگه ببینیم
_تا من نخوام ،طلاق نمیتونی بگیری
_فکرنمیکنم عشقت با هو کناربیاد
_انقدرعشقت عشقت نکن،من عشقی ندارم ،متاسفانه درحال حاضر تنها دختر زندگی من تویی
_پس عشقت چیشد
_رو اعصابم انقدر نرو گفتم من عشقی ندارم
_خب اودختره چیشد
_هیچ منصرف شدم از ازدواج وطلاق
_چرا اخه،توکه خیلی دوسش داری
_ندارم دیگه
بااومدن گارسون حرفمون نصفه موند
#پارت_صد_شصت_هفت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_بهار منظورم بود
_شما به بهار میگید فرشته؟
لپموکشید وگفت
_تو که فرشته بهشتی خودمی
اخم کمی کردم وگفتم
_سحرواقعا لیاقت عشق امین رو نداره؟
_من فقط میدونم یه دخترپولکیه
_این که خیلی بده
_اره،مامانم همیشه دوست داشت عروسش قدر زندگیشونو بدونه،ولی باسحر خیلی مخالف بود
_ولی بامن نبود
_اتفاقا عاشق توعه، میگه این دختر بانگاه اول تو دلم جاشد
_بله دیگه،کلا همه بایه نگاه عاشقم میشن
_همه غلط میکنن..
_حالا غیرتی نشو،فعلا مسئله مابهاره
شونه ای بالاانداخت وگفت
_به من و تو ربطی نداره خودش میدونه
_چرا ربط نداره، بالاخره باید کمکشون کنیم
_یکی میخواد به خودمون کمک کنه
چپ چپ نگاهش کردم وبی حرف اتاق رو ترک کردم وبه سمت سالن رفتم...
......
ساعت ۱۰بود ودم دادگاه منتظرش بودم...
اگه من مثل خودش دیر میکردم،من رو از درهمین دادگاه آویزان میکرد
_فکرنمیکردم انقدر مشتاق طلاق باشی...
_ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش انداخت وگفت
_ده
_قرار ما ساعت نه بود...
_شرمنده مثل شما مشتاق طلاق نبود که انقدر دقیق برسم
_بریم داخل دیگه
_صبح زنگزدن،گفتن مسئولش نیومده، هفته دیگه میاد
_نمیتونستی زودتربگی...
_عشقم کشیده الان بگم،دنبالم راه بیفت
_کجا؟
_بریم یه جا دیگه
و به راه افتاد،پشت سرش به راه افتادم...
و سوارماشین شدیم
_چه خبر
نگاهی بهش انداختم ،این چراامروز اینجوری شده بود
_چیه؟
_عشقت چه خوب تغییرت داده
لبخند کم رنگی زد وگفت
_دیگه گفتم این دم اخری با زنم مهربون باشم...
_پس خوشبحال زنت
_اروه وقعا،خوشبحالت...
_چراخوشبحال من؟
_فعلا که شماهمسرمی
_اره،یادم رفته بود
.....
بعد ازنیم ساعت ماشین رو جلوی یه کافه نگه داشت
_پیاده شو
_چرااینجا وایسادی،پس دادگاه چی
_زیاد داری حرف میزنی،پیاده شو
امروز حالا برامن اقا جلتمن شده
#پارت_صد_شصت_شش
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_بابا هرچی بود،اهل دور زدن زنش نبود..
_خواهش میکنم بپرس...
موبایل رو برداشت وقسمت مخاطبین رفت ،وبه نام احد تماس گرفت
_بزار روبلندگو ،خودمم بشنوم
بااخم نگاش کرد
و روی اسپیکر گذاشت...
بعد ازچهارمین بوق جواب داد
_بله
_سلام داداش خوبی؟
_سلام ،به خوبیت ،توچطوری؟میخواستم ببینمت
_واسه چه کاری؟
_یه حساب کتاب داشتم میخواستم انجام بدی
_حتما،بفرس برام، احد میخواستم صحت یه خبر روازت بپرسم
_جان داداش بگو
_راسته داری ازخانومت جدا میشی
_زن نگو،بلا بگو ...بخاطرهمین گفتم یه حساب کتاب کنی چقدر ازم برده
_مهریش رو میخواد
_نه حرومی بابا،هی به بهونه مختلف ازم پول میگرفت،یا میگفت بده پولاتومن نگه دارم
همه چیموگرفته،الان مهریه شو گذاشته اجرا...
_ای بابا،بفرس حتما برام درستش میکنم
_ داغ طلاق رو ،رو دلش میزارم
_شانسته داداش،
_تا کل اموالمو نگیرم ازش،ول کن نیستم
_اره بابا..
_داددش من برم یه جلسه باوکیل دارم
_بروداداش ،منتظرم فایل هستم
_قوربت
_فعلا
وموبایل رو قطع کرد...
به سمت امین برگشتیم
رگه های عصبیش داخل صورتش ورم کرده بود
_پسره اهل دورغ که نیست
_نه فقط سحرراست میگه
نفسشو باحرص بیرون داد و باسرعت از اتاق زد بیرون
_سحرهمون دختری که دوسش داره؟
_اره
_میخواد بااون ازدواج کنه ؟
_نه بابا،دختره حتماهوایش کرده،بعدشم بهار چی میشه،حیفه بخواد اون فرشته روازدست بده
_فرشته؟
#پارت_صد_شصت_پنج
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_باید بهم بگی چه جوری حلش کنم
_مگه بچه ای؟
_یه بچه که باید تو آغوش خودت بزرگ شه
_من دیگه برامادری پیرشدم
_اتفاقا سن مناسبیه برای مادرشدن
_بچه داشتن که فقط به سن نیست،به خانواد و خیلی چیزای دیگه ربط داره
_اگه بفهمی الان بارداری چیکار میکنی؟
_انوخت من چه جوری باردار باشم؟
_من گفتم فکر کن
_من به محالات فکر نمیکنم
_توبچه ای که ازمن باشه رودوست داری؟
_مگه میشه ادم بچه خودشو دوست نداشته باشه!
_بابام منو دوست نداره
_دوستت داره
پوزخندی زد
_مش...
یاصدای در حرفش نصفه موند،کمی ازش دورشدم که اخم کرد
_بله
امین بود
در رو بازکرد
و داخل شد
_به کمکتون احتیاج دارم
_کمک ؟
_میخوام از شوهر سحربپرسی چراداره جدامیشه
_توازکجا میدونی
_خود سحربهمزنگزد
_تو مگه زن نداری
__اینارو ول کن ،میخوام ببینم حرف کدومشون درسته،سحر یا بابا
_به توچه ربطی داره،اون زندگی خودشو داره،توهم زندگی خودتو
_امیر میپرسی یانه؟
_ربط این ماجرا به توچیه؟
_میخوام به بابا بفهمون سحر ادمبدی نیست
#پارت_صد_شصت_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_نه،منم نیازدارم ،اما توبغل مامانتوداری
_من بغل تو رو نیاز دارم
انقدر داخل حرفش پرازخواهش بود که بی حرف به سمتش رفتم
وکنارش روی تخت نشستم
وخودش رو داخل بغلم انداخت
به ثانیه نکشید صدای گریه اش رو شنیدم
دستم رو دورحلقه کردم
وبادست ازادم مو اش رو نوازش کردم
_خسته شدم ،من فقط دلم یه زندگی میخواست که بتونم ثابت کنم تک تنها تونستم،اما نامردی کردم،
من نامرد نیستم سارا، بابام باهربار گفتن این کلمه انقدر ،باخنجرمیزنه توقلبم،اون اویل گفتم بعد از جدایمون خونه روبنامت میکنم ویه حساب بانکی پرپول میدم بهت،
اما میدونی سخته تصورش دوری ازتو،نمیدونم اسمش چیه اما بهت عادت کردم ،به غُرغُرات،اذیت کردنات،نرو از پیشم سارا
_سختمه بخوام توی این زندگی بمونم،درست شده زندگی که باسهیل داشتم،که حتی دیگه نمیتونم کوچکترین حرف هارو باورکنم
_من اگه کاری کردم بهم اعتماد کنی چی؟
_اب ریخته شده رو میشه باز جمع کرد
_میشه ولی دوباره پراز اب کرد
حرفی نزدم،تمام این راه هارو سهیل رفته بود
_برو به مشاورت تمام زندگیمون روبگو،هرچی اون گفت همون میشه ...
_حتی اگه گفت جداشیم؟
_جدا میشیم
_توکه گفتی بهم عادت کردی
_نمیخوام تو زجربکشی
_انوخت طلاق باعث میشه من زجرنکشم
_مگه من باعث زجر کشیدنت نیستم
_همش تو نیستی که
سرش بالاگرفت
نم خیسی صورتش ناراحتم میکرد
_واقعا؟
_کارات ،خانوادت و بقیه چیزا
_بازم همشون خلاصه شد در من
_تو تویی، خانوادت خانوادتن ،هیج ربطی نداره به تو ندارن
_میخوای بگم برن؟
_نه ،کجا برن ،انقدر مسئله هارو ازهم دور نکن،حلشون کن
#پارت_صد_شصت_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_نه،منم نیازدارم ،اما توبغل مامانتوداری
_من بغل تو رو نیاز دارم
انقدر داخل حرفش پرازخواهش بود که بی حرف به سمتش رفتم
وکنارش روی تخت نشستم
وخودش رو داخل بغلم انداخت
به ثانیه نکشید صدای گریه اش رو شنیدم
دستم رو دورحلقه کردم
وبادست ازادم مو اش رو نوازش کردم
_خسته شدم ،من فقط دلم یه زندگی میخواست که بتونم ثابت کنم تک تنها تونستم،اما نامردی کردم،
من نامرد نیستم سارا، بابام باهربار گفتن این کلمه انقدر ،باخنجرمیزنه توقلبم،اون اویل گفتم بعد از جدایمون خونه روبنامت میکنم ویه حساب بانکی پرپول میدم بهت،
اما میدونی سخته تصورش دوری ازتو،نمیدونم اسمش چیه اما بهت عادت کردم ،به غُرغُرات،اذیت کردنات،نرو از پیشم سارا
_سختمه بخوام توی این زندگی بمونم،درست شده زندگی که باسهیل داشتم،که حتی دیگه نمیتونم کوچکترین حرف هارو باورکنم
_من اگه کاری کردم بهم اعتماد کنی چی؟
_اب ریخته شده رو میشه باز جمع کرد
_میشه ولی دوباره پراز اب کرد
حرفی نزدم،تمام این راه هارو سهیل رفته بود
_برو به مشاورت تمام زندگیمون روبگو،هرچی اون گفت همون میشه ...
_حتی اگه گفت جداشیم؟
_جدا میشیم
#پارت_صد_شصت_سه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
باحرص گفت
_عمت
_سارا ،راستشو بگو
نفسشوبیرون داد وگفت
_از یه مشاور وقت گرفتم
_مشاور؟برای چی؟
_برای زندگیم،میخوام بهم بگه چیکارکنم
_کاری نمیخواد کنی، مثل سگ گربه توسرهم دیگه میزنیم وبه زندگیمون ادامه میدیم
_امیر من نیازدارم واقعا به مشاور،مسخره نکن
_مشاوره کیه؟
_نمیشناسمش ،امروزقراره اولین جلسه ام باشه
_پس بیا،منم گوش بدم
اخمی کرد
_نمیخوام
_بالاخره منم باید حرف بزنم
_شمارشو میدم وقت بگیر
_نه دیگه باهمون مشاور خودت،چندجلسه توحرف بزن،چندجلسه منم ،چندجلسه باهم
_حالا ببینم مشاوره چی میگه
_مشاورت زنه دیگه؟
_نمیدونم
اخم کردم، دوست نداشتم بخواد ساعت ها بامردغریبه حرف بزنه
_مرد بود عوض میکنی ،میگی مشاور خانوم بهت بدن
_چشم عباس اقا
_کی مشاورت شروع میشه
_من پیش توحرف نمیزنم
_بگو که همسرت هم میخواد حرف بزنه،راجب زندگیمون
_باشه،حالا برم؟
_من جزام دارم که هی ازم فرار میکنی
_بشینم ور دلت،چیکار کنم؟
حرف بزن ،خسته شدم سارا،من بهت احتیاج دارم نه به کس دیگه ای
_حوصله واعصاب دعواداری؟
_چرادعوا؟مثل ادمای معمولی نمیتونیم دو دقیقه حرف بزنیم
_ندیدی الان بی دعوا حرف داریم میزنیم فقط کمی صدامونو بالابردیم
_همین دعواس دیگه؟
_نه نیست،حالا بیا یه کم بغلم کن
_بغل چرا؟
_بگم یه بغل برای گریه میخوام مسخره میکنی؟
#پارت_صد_شصت_دو
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_شاید...
_بپرس ببین زندایشون هم از داییش جداشده یانه
_چشم ،فردا ازش میپرسم....
..........
"امیر"
به عکس زمینه موبایلم خیره شدم،مسخره بود شاید تنها ارزوم این بود برگردم به اون روزا....
یه باردیگه سارا رو باخواست خودش بغل کنم،داخل حرفاش فقط قربون صدقه برام باشه
چیشد امیر که دلت رفت به دلش،توکه فقط پول برات مهم بود،
الان داری پشت پامیزنی،لعنتی پس چرا یه نشونه ازحاملگی رو نمیبینم
میدونم بخاطربچه باهام میمونه
نکنه مشکل داره بچه دار نشه
باید به نازنین بگم،تازیر زبونش حرف بکشه
اصلا نکنه اون پول رو برای سقط بچه بخواد
وای پسر،پس پول برای چی میخواد،دستی دستی پول قتل بچه اتو دادی بهش
سریع باصدای بلند صداش کردم
_سارا..سارا..سارا بیا تواتاقم سریع
به دقیقه نکشید که در باز شد
خودش بود
باهول گفت
_چیه؟
_در روببند بیا تو ببینم
در رو بست وبه سمتم اومد
_پول برای قرص میخواستی؟اره؟
_قرص؟ قرص چی؟
_توباید بگی قرص روبرای چی میخواستی
_ساقیت رو عوض کردی؟
_منو نمیتونی گول بزنی
عصبی شد
_اخه قرص مرگ گرفتم که هی میگی،به توچه؟
مشکوک گفتم
_مرگ کی؟
#پارت_صد_شصت_یک
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
لبخند تلخی زد
وگفت
_شدیم دوتا زن مطلقه....تواین جامعه مزخرف،نمیدونی بهار،چقدر خفت کشیدم تا تن به هرزگی ندم،ساقی ها سخت بهم اعتماد کردن،بعضیاشون هم که نگم برات...
_میخوام ازفردابگردم دنبال یه کار،نمیخوام کسی خرجم رو بده
اخمی کرد وگفت
_چه کاری؟
_خیاطی بلدم ،میتونم توی یه کارگاه خیاطی کارکنم
_این ورا کارگاه خیاطی نیست
_فروشندگی هم میتونم
_قرارشد توکارای خونه روانجام بدی
_اونم به چشم،اما واسه دادگاهم ،نمیخوام اون خرج کنه،خودم یه کم پس انداز کنم
_باز خیاطی بهتره،یکی ازاین اشناهام کارگاه داره،همشون هم خانومن،خیاطیت در چه حده؟
_کامله،همه چی روبلدم
_اگه اینجور باشه راحت ماهی ۴_۵تومن درامدته
_واقعا؟
_اره بابا،تازه شایدم بیشتر
_اینجوری خیلی جلو میفتم
باصدای تلفن ،نفسمگرفت
مطمعن بودم خودشه
_خودت جواب بده
_چرا من؟
_چون تلفن این خونه رو دونفر دارن،اون نامرد و شوهرت...
به سمت تلفن رفتم
_بله
صدای خودش بود
_فردا صبح میام دنبالت بریم باهم درخواست طلاق توافقی بدیم
_نمیشه خودت بری؟
_اگه خودم درخواست بدم،خیلی طول میکشه
_ادرس اینجارو پیدا کردی؟
_علاقه ندارم به پیدا کردنت
_پس بهم یه ادرس بده ،بیام اونجا
_یه دادگاه بیشتر تو تجریش نیست،به هرکی میشناسه ،۹صبح دم دادگاه منتظرتم
بی حرف تلفن رو قطع کردم
_چیشد
_۹صبح گفت دم دادگاه تجریش باشم
_میبرمت ،غصه ات نباشه
_ازعشق دختره صبر هم نکرد سریع دست بکارشد
_انقدرها تاپای طلاق رفتن وبرگشتن،خدا روچه دیدی، شاید توهم یکی ازاونا بودی
_اتفاقا من ازاونام ،که قشنگ مهرطلاق میشینه داخل شناسنامم
_بخوره،این همه طلاق گرفتن،مردن؟
تازه یه زندگی بهتر براخودشون ساختن
_جاری هم تصمیم جدایی داره
_بیا،مشکل از داداشاس عزیزم،لعنت به اون پدر مادر بااین تربیتشون
_نگو اینجوری،پدر مادرشو چندباری دیدم،خیلی بابچه هاشون فرق دارن
_حتما به دایشون رفتن
#پارت_صد_شصت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
سکوت کردم،اما دلم میخواست بهش بگم مقصر خورش بود
موبایل رو ازم گرفت
وبعد از یک دقیقه گفت
_زدم به حسابت
_ممنون
وبه سمت در به راه افتادمکه اسمن روصدا زد
به سمتش برگشتم
_بله
_دیگه جلوی خانوادم منو خورد نکن
_من کی تورو خورد کردم؟
_لطف کن راجب اتفاق هامون
ونامرد بودنم حرفی نزن
_باشه
_میگی باشه ولی انجام نمیدی
_دست خودم نیست
_پس لطفا سعی کن کمتر تو جمع خانوادگیمون باشی
_یعنی اضافیم؟
_بااین حرفات اره
_پس اینو به خانوادت هم بگو که نیان دنبالم
_حتما
سرمو تکون دادم وازاتاق زدم بیرون
همه اشون داخل سالن نشسته بودن
بدون توجه بهشون سریع به سمت اتاقم رفتم،ودر رومحکم بستم
دیونه سارا،میخوای به این ادم فرصت بدی،کسی که هرجورشده دنبال تخریبته،
میگه من اضافیم،اخه من!
حیف اون غرورت که بخاطر پول گرفتن پیشش ازبابات رفت،ازسهیل میگرفتم ارزشش روداشت
..........
"بهار"
فکرمیکردم اگه خودمشغول تمیزکاری کنم،دیگه ذهنم سمت امین نمیرفت،اما برعکس فکرمیکردم
ازاین میترسیدم به خانوادم چی بگم
اگه بفهمن سریع منو باز به عقد اونیکه میخواستن درمیوردن،
انقدر غرورم مهم بود که بی مهری وپول ازش جداشدم وبرگردم به اون جهنم
فعلا که باپولا دارن خوش میگذرونن ،تموم که شد یادم میفتن که همچین دختری روهم دارن....
_به نظرت ماه دیگه برم کمپ بهترنیست
باصداش از فکر بیرون اومدم
_چرا کمپ،گفتم که خودم میتونم
_کمپ بهتره امکاناتش هم بیشتره
_ودلیل بدیش ،چون منم دیگه تااون موقع نیستم
_نه بابا
_اگه دوست نداری ،من کاری ندارم،فقط خواستم لطفتوجبران کنم
_خیلی سخته بهار
_سخته ولی شدنی،بزاربفهمه ترک کردنت چه اشتباه بزرگی بود
_اره،جنیفر روازدست داد
_چراکه نه
#پارت_صد_شصت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
سکوت کردم،اما دلم میخواست بهش بگم مقصر خورش بود
موبایل رو ازم گرفت
وبعد از یک دقیقه گفت
_زدم به حسابت
_ممنون
وبه سمت در به راه افتادمکه اسمن روصدا زد
به سمتش برگشتم
_بله
_دیگه جلوی خانوادم منو خورد نکن
_من کی تورو خورد کردم؟
_لطف کن راجب اتفاق هامون
ونامرد بودنم حرفی نزن
_باشه
_میگی باشه ولی انجام نمیدی
_دست خودم نیست
_پس لطفا سعی کن کمتر تو جمع خانوادگیمون باشی
_یعنی اضافیم؟
_بااین حرفات اره
_پس اینو به خانوادت هم بگو که نیان دنبالم
_حتما
سرمو تکون دادم وازاتاق زدم بیرون
همه اشون داخل سالن نشسته بودن
بدون توجه بهشون سریع به سمت اتاقم رفتم،ودر رومحکم بستم
..........
"بهار"
فکرمیکردم اگه خودمشغول تمیزکاری کنم،دیگه ذهنم سمت امین نمیرفت،اما برعکس فکرمیکردم
ازاین میترسیدم به خانوادم چی بگم
اگه بفهمن سریع منو باز به عقد اونیکه میخواستن درمیوردن،
انقدر غرورم مهم بود که بی مهری وپول ازش جداشدم وبرگردم به اون جهنم
فعلا که باپولا دارن خوش میگذرونن ،تموم که شد یادم میفتن که همچین دختری روهم دارن....
_به نظرت ماه دیگه برم کمپ بهترنیست
باصداش از فکر بیرون اومدم
_چرا کمپ،گفتم که خودم میتونم
_کمپ بهتره امکاناتش هم بیشتره
_ودلیل بدیش ،چون منم دیگه تااون موقع نیستم
_نه بابا
_اگه دوست نداری ،من کاری ندارم،فقط خواستم لطفتوجبران کنم
_خیلی سخته بهار
_سخته ولی شدنی،بزاربفهمه ترک کردنت چه اشتباه بزرگیه
#پارت_صد_پنجاه_نه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_خب مگه دورغ میگم
مادرش با لبخند از جاش بلند شد
_بهتره مادیگه بریم داخل سالن ،تا راحت باشید
_نه ،نیاز نیست ،حرفی نمونده
_چرا مونده... پاشید دیگه
همگی بلند شدن وازاتاق زدن بیرون
خواستم منم همراهشون برم
که امیر سریع گفت
_بیا اینجا کارت دارم
نفسمو باحرص بیرون دادم
وبه سمتش رفتم
دست به سینه جلوش وایسادم وگفتم
_بله
_پول رو براکی میخوای؟
_برا عمه ام،نترس پست میدم،صحبت میکنم بازبرگردم به شرکت
_خوشم نمیاد زنم بره کارکنه،انقدر این چندوقت درگیر بودیم که همه چی یادم رفته بود، ماهی ۶تومن خوبه؟
_ماهی ۶تومن برای چی؟
_خرجی ماهانه ات
_من نیاز به پول تو ندارم
_زنمی،وظیفمه
دورغه اگه بگم بااین حرف ته دلم قنج نرفت اما به روش نیوردم
_من نیاز به پول توندارم ،خودم کارمیکنم پول بازو خودمو میخورم
_خانوم بازو ، سرکارنمیری چون خوشم نمیاد، اگه هم اجازه بدم جایی کارمیکنی که منم اونجا باشم،منم فعلا که میببنی توجام،حالا ها حالاها توانایی کارکردن ندارم،پس بازو خانوم پرستاریمو کن که سریع ازجام بلندشم
_پول سیاوش چیشد؟
_هفته ای دیگه فیلم هارو برا اون عوضی میفرستن،دیگه کارتموم میشه
_خوبه پس جدایمون نزدیکه
_خوابشو ببینی....گوشیم داخله کمده بیار برام
بی حرف به سمت کمد رفتم در روباز کردم وموبایل رو برداشتم
دستم به صفحه خورد
روشن شد عکس خودم و امیر بود
که توماه عسل انداخته بودیم،
بی حرف موبایل رو به سمتش گرفتم
انگار متوجه شد
_دوران خوشی بود
#پارت_صد_پنجاه_هشت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
انگار فهمید لبخند کوتاهی زد و خودشو مشغول کرد
بی خیال درست کردن سالاد شدم،
به سمت تلفن ثابت رفتم
وشماره ۱۱۸ رو گرفتم،
بااینکه ازش متنفرم اما حرف خوبی زد
اروم بعداز جواب دادن گفتم
_سلام شماره یه مرکز مشاوره تلفنی رو میخواستم
_چندلحظه صبر کنید،یاداشت کنید
شماره رو یاداشت کردم وسریع به مرکز مشاوره زنگزدم
بعد از سومین جواب داد
_مرکزمشاوره ثمین،بفرمایید
سلام وقتتون بخیر ،یه مشاوره فوری میخواستم
_در چه مورد؟
_زندگی زناشویی ،فقط یه مساور خوب برام بزارید
_شماره تماستون رو بدید شماره کارت ومبلغ وهمینطور ساعت مشاورتون رو براتون ارسال میکنیم
_لطفا امروز بهم وقت بدین ،من اصلا حالم خوب نیست شرایطم بهم ریخته اس
_چندلحظه صبرکنید
دعا دعا میکردم بشه فقط
_عزیزم ۳ساعت دیگه میتونم برات وقت بزارم
_ممنون از لطفتون ،شمارمو یاداشت کنید
شمارمو گفتم وتلفن رو قطع کردم
ومن تازه یادم افتاد کارتم خالی بود
بادستم به پیشونیم زدم
لعنتی!
امیر!
اره اون وظیفشه،
به سمت اتاق رفتم ،هنوز همه توی اتاق بودن
سلام ارومی کردم
که جواب رو دادن
به سمت امیررفتم
کنارش نشستم وبه سمتش خم شدم
_من یه مقدار پول نیاز دارم
اخمی کرد
_پول برای چی؟
_نیاز دارم
_همه چی توخونه هست
_میریزی یانه؟
_باید بدونم پول برای چی میخوای؟
_اگه نمیریزی بگو برم به یکی دیگه بدم
_الان برات میزنم
لبخند پیروز مندانه ای زدم که گفت
_یادت نره که جنابعالی حق بیرون رفتن نداری!
_چراانوخت
_چون من میگم
_در گوشی حرف زدن توجمع کاربدیه
بااین حرف امین ازش دورشدم وگفتم
_معذرت میخوام
_تکرار نشه که مادرش باتشر اسمشو گفت
_امین
#پارت_صد_پنجاه_هفت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
مادرش گفت
_امیرم مگه نامردی کرد،پسرم پشیمون شد از کارش ومردونه هم پات وایساده
_یلداخانوم، پسر شما نانرری رودرحقم تمام کرد ،منو ازخانوادم دورانداخت، بهش قبل از ازدواج گفته بودم ،من یه بارشکست خوردم دیگه تحملشو ندارم واین آدم قسم خورد که هیچ وقت کاری نمیکنه که احساس شکست کنم،کاری کرد حتی دیگه هم نتونم به سایه خودم اعتماد کنم
سریع ازجام بلندشدم و ازاتاق زدم بیرون
وبه سمت اشپزخونه رفتم
نازنین مشغول درست کردن ناهاربود
داخل شدم
_چی درست میکنی
_زرشک پلو با مرغ
من سالاد رو درست میکنم
به سمت میزرفتم
روی صندلی نشستم،ومشغول درست کردن سالاد شدم
_حرف خوبی به خانواده اش زدی!
_بله؟
_قصد فضولی نداشتم،صداتون بلند بود...اما ارزش یه فرصت دوباره رو داره،
_شماچیزی نمیدونید راجب زندگیم
_اتفاقا امیر تعریف کرده،زندگیتو الکی الکی خراب نکن
_الکی الکی،
پوزخندی زدم وادامه دادم
_حتی اگه بخوام ادامه بدم هم،نمیتونم ،من بهش دیگه اعتماد ندارم
_بهتره برید پیش مشاور،اون کمکتون میکنه
_مطمعنم اونم میگه طلاق
_حالا شمابرید
_من جایی رو نمیشناسم
_من اگه معرفی کنم..میگید همدست امیره،بهتره تواینترنت سرچ کنی
_میشه انقدر نگی امیر،یه اقایی ،جنابی بهش بچسبون
_این یکی رو ازم نخواهید ،من عادت دارم
باحرص گفتم
_بهتره ترکش کنی
_حالا ببینیم
اگه میتونستم با همین چاقوی دستم داخل اون توچشماش فرو میکردم تا اینجوری برای چشماشوحالت نده،
#پارت_صد_پنجاه_شش
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
امین باخنده گفت
_ببخشید این نوه ای که گفتید کیه؟
_ازتوکه بخاری بلندنمیشه، ایشالله تاسال اینده یه دختر تپل مپل سارا جان ،بهم میده
باتعجب به مادرش نگاه کردم،اما امیر باگفتن کلمه انشالله تعجب رو بیشتر کرد
این بار باحرص به امیرنگاه کردم که اخمی کرد ونگاهشو ازم گرفت وباز به مادرش خیره شد
_راستی مامان ،از عمو اینا چه خبر
_خوبن گفتن برای ناهار میان پیشمون
_با دخترا؟
_نه،باز سر خواستگار دعواشون شده
امین سریع و
گفت
_نکنه باز وحید رفته خواستگاری؟
_این دفعه زده پسره رو ترکونده،پسره هم شکایت کرده
_خب بابا وحید که پسر خوبیه ، این دوتاهم دیگه روهم که دوست دارن،مشکلش چیه
_میگه دوست ندارم ازدواج کنن،هرچقدر ما باهاش صحبت کنیم،فایده نداره
_ای بابا،
_از اون اول کله شق بوده
نفهمیدم چراانقدر بیفکر گفتم
_خب چرا پنهونی ازدواج نمیکنن یاباهم فرار کنن
امین اینبار درجوابم گفت
_والا مااز اینکارا توخانوادمون نداریم،که اقاامیر انجام داد،عمو مثل بابای من نیست...
_اگه عشق واقعی باشه،عموتون هم بفهمه وحید پسر درستیه واقعا دخترشو میخواد مطمعن باشید می بخشدشون
اما اگه مثل امیر باشن ،پس حق داره مخالفت کنه
جّو توسکوت بود همه به من نگاه میکردن
#پارت_صد_پنجاه_پنج
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
باتعجب گفت
_یاشار!
_بله
_ماقضیه ازدواجمون فرق داشت ،توبرای موندنم التماس نمیکردی
امیر باخنده گفت
_بالاسر بیمار درست نیست دعوا کنیدها
مادر بوسه ای به گونه اش زد وگفت
_الهی من دورت بگردم، دعوا نمیکنیم که
_پس این ابراز محبتتون بمونه برای بعدا
_باشه عزیز دلم،
_مامانجان داره حسودیم میشه ها
_پسر ته تغاریمه ،عزیز دلمه،ایندبدون امیر وسارا برام خیلی باارزشن
_یعنی منو زنم پوچیم دیگه
_تو پسربزرگمی،اما فعلا زنتو ندیدم که
_ایشالله تا یه چندماه دیگه اونم میبینی
مادرش اخم کرد گفت
_تاببینیم قسمت چیه
رو کرد به من وگفت
_حس میکنم یه کم باد کرده صورتت
دستی به صورتم کشیدم وگفتم
_هرموقع عصبیم اینجوری میشم
_این دوتاپسر درست مثل باباشونن فقط بلدن رواعصاب راه برن
پدرش باحرص گفت
_یلدا جان!
_فکرنکن کارت رو فراموش کردم ها،
رو کرد وبه من گفت
_استاد با دانشجوهای دخترشون به بهونه درس میرن کافی شاپ
امین باخنده گفت
_اره بابا؟
امیرهم باشیطنت گفت
_انوخت ارباب مارو نصحیت میکنه که خدایکی زن یکی
مادرش باخنده گفت
_امادوست دختر یکی ،یکی
پدرش یااخم گفت
_بس کنید ببینم،من یه بار بادانشجوم ازدواج کردم براهفت پشت بسمه،اون بنده خداها دارن روی به تحقیق کارمیکنن ازمنم خواستن کمکشون کنم
_انوخت تواون دانشگاه یه کلاس نداشت که شما نرید کافی شاپ
_خودشون پیشنهاد دادن ،منم قبول کردم
_منم هرشب بهت پیشنهاد بیرون رفتن میدم چراقبول نمیکنی؟
پدرش لبخند کم جونی زد وسرشو تکون داد،
_مهناز راست میگه که سر گوش تو وداداشت میجنبه،دخترای الان هم که عاشق شوگرددی هستن
_یلدا بس کن
_نه چرا بس کنم،شوگرددی چندتا از دانشجوهاتی؟
_اقا امیر نمیخوای چیزی به مادرت بگی؟
_من تومسائل زناشویتون دخالت نمیکنم
_بچه پرو
_اقا یاشار شمارش انقدر سخته که هنوز بهم جواب ندادی
_میبینی ساراّخودش خوب میدونه من اهل این کارا نیستم اماباز گیرمیده
_خوبه نیستی امازنت یکی ازدانشجوهات بوده
_یلداخانوم،منو تو ازقبل ازدانشگاه همو میشناختیم
_به هرحال دانشجوت که بودم
_بعد از دوتا بچه عروس نوه،کارمون به دادگاه طلاق نکشه خوبه
_توهم که خیلی ناراحت میشی اخه
#پارت_صد_پنجاه_پنج
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
باتعجب گفت
_یاشار!
_بله
_ماقضیه ازدواجمون فرق داشت ،توبرای موندنم التماس نمیکردی
امیر باخنده گفت
_بالاسر بیمار درست نیست دعوا کنیدها
مادر بوسه ای به گونه اش زد وگفت
_الهی من دورت بگردم، دعوا نمیکنیم که
_پس این ابراز محبتتون بمونه برای بعدا
_باشه عزیز دلم،
_مامانجان داره حسودیم میشه ها
_پسر ته تغاریمه ،عزیز دلمه،ایندبدون امیر وسارا برام خیلی باارزشن
_یعنی منو زنم پوچیم دیگه
_تو پسربزرگمی،اما فعلا زنتو ندیدم که
_ایشالله تا یه چندماه دیگه اونم میبینی
مادرش اخم کرد گفت
_تاببینیم قسمت چیه
رو کرد به من وگفت
_حس میکنم یه کم باد کرده صورتت
دستی به صورتم کشیدم وگفتم
_هرموقع عصبیم اینجوری میشم
_این دوتاپسر درست مثل باباشونن فقط بلدن رواعصاب راه برن
پدرش باحرص گفت
_یلدا جان!
_فکرنکن کارت رو فراموش کردم ها،
رو کرد وبه من گفت
_استاد با دانشجوهای دخترشون به بهونه درس میرن کافی شاپ
امین باخنده گفت
_اره بابا؟
امیرهم باشیطنت گفت
_انوخت ارباب مارو نصحیت میکنه که خدایکی زن یکی
مادرش باخنده گفت
_امادوست دختر یکی ،یکی
پدرش یااخم گفت
_بس کنید ببینم،من یه بار بادانشجوم ازدواج کردم براهفت پشت بسمه،اون بنده خداها دارن روی به تحقیق کارمیکنن ازمنم خواستن کمکشون کنم
_انوخت تواون دانشگاه یه کلاس نداشت که شما نرید کافی شاپ
_خودشون پیشنهاد دادن ،منم قبول کردم
_منم هرشب بهت پیشنهاد بیرون رفتن میدم چراقبول نمیکنی؟
پدرش لبخند کم جونی زد وسرشو تکون داد،
_مهناز راست میگه که سر گوش تو وداداشت میجنبه،دخترای الان هم که عاشق شوگرددی هستن
#پارت_صد_پنجاه_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_چه سریع هم بهت برمیخوره
_حوصله بحث رو ندارم
_حالا امروز بیا، مامانت هم خوشحال میشه
_پس حرف نمیخوام بشنوم
لبخند کم جونی زدم وگفتم
_باشه ،
و بااخم وارد خونه شد
که نازنین چای به دست بادیدن امین لبخندی زد وگفت
_خواب میبینم،کل خانواده یه جا جمعن
_از پاقدم خوب شماس
_همه تواتاق پیش امیرن،برید که براتون چایی ومیوه بیارم
امین سری تکون داد
و به سمت اتاق امیر به راه افتادیم که ارومزیر لب گفت
_حیف که بااومدن مامان نهایتا نازنین تافردا بمونه
_نترس امیر نمیزاره
_هنوز یلدا خانوم رونشناختی،قدرتش از ارباب هم بیشتره
به اتاق که رسیدم مادرش امیر رو محکم توی بغلش گرفته بود وموهاشو نوازش میکرد
چقدر منم نیازبه همچین اغوشی داشتم که خودمو خالی کنم،اما من که مادر ندارم
همونجا با امین رو کاناپه نشستیم که
نازنین هم وارد اتاق شد
ومشغول پذیرایی ازما،
_نازنین جان،دیگه لازم نیست اینجابمونی ،منم اومدم کمک عروسم...
امیر زودترازنازنین به حرف اومد
_نه مامان،وجود نازنین اینجا لازمه،نمیخوام نه سارا ونه شماخسته بشید
_وظیفمونه عزیزم
_وظیفه مادر وسارا،خانومی کردنه،
_نازنین جان نظرشما چیه؟
_من روحرف اقا حرف نمیزنم
_من مطمعنم بهترازاینجا برات میتونم کارپیداکنم
_من اینجا راحت ترم
_عزیزم ولی بعضیا ناراحتن
_اگه ناراحت بودن صدر صد منو استخدام نمیکردن
سینی رو روی میز گذاشت وسریع ازاتاق زدبیرون
_میبینی یاشار،زمان ما خدمتکار روش نمیشد تو چشم بالادستیش نگاه کنه انوخت این داره منو درسته قورت میده
پدرش لبخند مرموزی زد گفت
_نگو اینجوری،خدمتکارخودم رو یادت نیست چه جوری دهنمو اسفالت کرد
همه با صدای بلندی خندیدن
امین اروم گفت
_منظور بابا از اون خدمتکار مامانه
یادم اومد روز اولی که دیدمش برام تعریف کرد
_ماجرای منو خودتو مقایسه نکن بااین دختره،
_چرا مقایسه نکنم ،نمیدونید که بچه ها چه زبونی داشت، پدرمو دراورده بود،
یعنی قشنگ اینو اون مهناز منو داداشمو ،تا تیمارستان بردن،
_منو ومهناز روانی شدیم از دست شما،انقدر باید مراقب حرف زدنمون باشیم که به اقایون برنخوره
_ما که نفهمیدیم چه جوری این دوتاجاری مارو جادو کردن تا گرفتمیشون
_اقایاشار یادت رفته کی التماس میکرد
_نه،هنوز لحظه ای التماس کردنت به من جلوچشماته
#پارت_صد_پنجاه_سه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_چرا اینجوری باهاش حرف زدی؟
_چه جوری مگه حرف زدم؟
_ادم باشوهرش یه کم نرم تر صحبت میکنه
_بهتره بگی شوهر سابقم
_هنوز سابق نشده
_ولش کن بابا، من پاشم اینجاهارو تمیز کنم
_حالا صبر کن،ادرس اینجا رو میخواست؟
_اره
_چرا ندادی؟
_که بیاد شکنجه کنه
سری تکون داد وگفت
_چقدر لجبازی اخه!
لبخندی زدم و ازجام بلندشدم ومشغول تمیز کاری شدم...
.......
"سارا"
نفس عمیقی کشیدم لبخندی زدم و در رو خ خوش اومدیدن
مادرش با مهربونی محکم بغلم کرد،
_چقدر دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور
ازبغلش بیرون اومدم
که اروم لب زد
_اومدم این پسر رو به زانو دربیارم
واز بغلم کنار رفت...
وبه سمت اتاق امین رفت
اینبار پدرش به سمتم اومد
_مادر فولاد زره رو برات اوردم،دیگه غمت نباشه
لبخندم پررنگ ترشد وبه این همه خوش خیالیشون خنده ام میگرفت
پدرش هم به سمت اتاق امیر رفت
نفربعدی امین بود
لبخندم جاشو به اخم داد
خواست بیاد داخل که سریع دستمو جلوی چارچوپ گذاشتم
یه تای ابروشو بالا دادگفت
_بزاربیام داخل دیگه
_نمیتونم حضورتو اینجا تحمل کنم
_چرا؟
_عذاب وجدان بهار خیلی اذیتم میکنه
پوزخندی زد وگفت
_پس برا اون داری اینجوری میسوزی،ماقرارمون ازاول همین بود
__فکرکردم ،انقدر مرد هستی که پاش تااخربمونی
_سارا،منم ادم...حق ندارم به عشقم برسم؟آرزوی محالم داره براورده میشه،انقدر بی انصاف نباش
کور وکر شده بودم،راست میگفتم،ادنم حق داشت،خیلی بی انصاف شده بودم
دستمو کنار زدم وگفت
_بیا
_نه
دستشو به طرفم برد
باتعجب دستشو گرفتم
_معامله ای خوبی بود،نمیدونم ته ماجرای منو داداشم چی میشه، ولی بدون امیر دوست داره اما بلد نیست بروز بده ،
دوتاتون اخلاتون تنده ،وهی تواین عصبانیت میگید ازهم متنفرید ولی ته اون قلب جفتون عشقه،منم برای بهارناراحتم ،اون خونه مهریش و به حساب بانکی پرپول رو به دستش میرسونم تااخر ساپورتش میکنم،اما نمیدونم از عشقم دست بکشم ..ازمن نخواه،امیدوارم تو زندگی داداشم بمونی، ماهم مثل خانواده های دیگه دورهم جمع شیم...
#پارت_صد_پنجاه_دو
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_دیگه ندیدیش؟
_نه،یکی میگفت رفته طرف بندرعباس،یکی میگفت از ایران رفته دبی...
_چقدر ادما بی معرفت شدن،برنگشتی پیش خانوادت
_با چه رویی برمیگشتم ،به قیافم نگاه کن،از صد کیلومتری داد میزنه معتادم،برم کمرشونو بیشتر خم کنم
_ولی اگه ترک کنی برگردی باور کن خوشحال میشن
_انقدر تلاش کردم ،نشد نهایتا یه هفته...
_بیا تامن هستم ،ترک کن
_سخته ،مثل اکسیژنه برام،نباشه خفه میشم
دستشو محکم گرفتم وگفتم
_نترس ،من کمکت میکنم
_باشه یه چند روز دیگه
_یه چند روز دیگه نه،ازفردا
_نمیشه کلی جنس برافروش دارم بفروشم بعد
_نه،همه روفردا پس بده ، و روز تو حسابی با پاکی شروع کن
_اخه نم...
_اخه نداره، اگه ازفردا شروع نکنی ،باور کن تااخرعمر این اعتیاد باهاته
_باشه،ولی تااخرش باید باهام بمونی،شاید از روفشار حتی کتک هم زدم
_من تمام این حالتها رو میشناسم،میدونم چیکارکنم
_نکنه شوهرت معتادبوده ترکش دادی
_نه،ولی با ادمی که اعتیاد داشته اندازه سنم،زندگی کردم وهرروز هم سعی داشتم ترک بدم
_بابات اعتی....
صدای تلفن اجازه نداد
به سمت تلفن رفت
وجواب داد
_بله
_......
_چند لحظه گوشی..
تلفن رو به سمتم گرفت وگفت
_فکرکنم شوهرته
استرس بدی وجودم روگرفت
نفس عمیقی کشیدم و تلفن رو ازش گرفتم،
_بله
_کدوم گوری هستی
جملشو بافریاد گفت که تلفن رو از گوشم دور کردم
_خونه دوستمم
_همین الان برمیگردی تو مسافرخونه
_من اونجا برنمیگردم،به ساراهم گفتم برو دادخواست طلاق توافقی بده و روز دادگاه ومحضر میام،هیچی هم ازت نمیخوام
_چیه داری میترکی دارم طلاقت میدم
نمیخواستم بازهم بحث کنم
_کاری نداری؟
_خودت هم خوب میدونستی ازهمون اول ازت متنفربودم
_واقعا برات خوشحالم داری به عشقت میرسی
_یادت باشه نفرینت نمیگیره،
_من ارزوم خوشبختیته،چه بامن چه بایکی دیگه،امیدوارم لیاقتت رو داشته باشه
_ادرس رو بهم بده
_میخوای چیکار؟
_میدی یا خودم پیداکنم
_پیدا کن،
وسریع تلفن رو قطع کردم
#پارت_صد_پنجاه_یک
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم
_زنگزدی؟
ازفکر بیرون اومدم وگفتم
_اره، شوهرم دنبالمه که جداشیم
_نترس،الان یه کم جو زده اس،دو روزدیگه میشه یه مرد عاشق
_اخه عشقش برگشته
_یعنی چی؟
_یعنی همین ،میخواد به دختری که از اول دوسش داشته برسه ومنم مانع ام براش،ومیخواد این مانع رو نابود کنه
_به جهنم،نری توافقی جداشی،که اون تواوج راحتی به عشقش برسه
_من دیگه توان جنگیدن ندارم،من تلاش کردم نشد،نمیشه همه چی رو بزور از خدا خواست که
_اخه درست نیست زندگیتو بخاطر یه زن دیگه به راحتی ازدست بدی
_اون زن ،کسیه عاشقش بود...
به زن برادرش گفتم ،خبر بده کی بیام محضر و دادگاه
_خاک توسرش که میخواد تو رو ول کنه،
خنده کوتاهی کردم
_فکرکنم یه کم بیشتر باید پیشت بمونم
_توبگو تااخرعمر،میگم که تنهام،از خدامه تاابد پیشم بمونی
_به شرطی که ترک کنی
_گفتم که قصدشو دارم
_کی عملیش میکنه
_کم کم،من ۵ ساله درگیرم ،نمیشه یه شبه کنارش بزارم که
_ناراحت نمیشی اگه بگم چیشد که اعتیاد پیدا کردی؟
_عاشق کسی شدم که فروشنده مواد مخدربود، داستان عاشقیمون زبون زد سبزوار بود،اما خانوادم بخاطر شغلش مخالف بودن،منم مخالف بودم اما گفته بود یه مدت کارکنه یه کسب کار جدید راه بندازه بعد ول میکنه
اما بابام میگفت نه،ماهم فرار کردیم اومدیم اینجا،این خونه رو خرید
ولی هرچی میگفتم بریم عقد کنیم،بهونه می اورد، میگفت حالا صیغه باشیم،تا بعد...
۶ماه نشده انگار عشقش از قلبم رفت،هرلحظه باهم دعوامیکردیم،یا کتک میزد،یه روز وسایلمو جمع کردم که برگردم،نذاشت منو بست به گوشته سالن، ومواد بهم تزریق کرد،دوهفته تمام....
دیگه نشد ترکش کنم،
اما یه روز دیدم نیست ،گفت نمیتونه بایه ادم معتاد زندگی کنه،تنها لطفش این خونه بود که برام گذاشت