cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

Talesh | تالش

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
5 156
المشتركون
-124 ساعات
-297 أيام
-130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

صداهایی که تو این ویس می‌شنوید، صدایِ آدم‌هاییه که ازشون خواسته شده یک جمله به کسیکه هيچوقت به دستش نیاوردن بگن. مکالماتی واقعی ، تلخ و بدون پاسخ. دانلود پادکست صوتی🩵
إظهار الكل...
👍 3🥰 1
Photo unavailableShow in Telegram
یه افسانه قدیمی ایرانی هست که میگه: اگه تا الان نیمه گمشده ات پیدا نکردی یعنی نخ عشق طالع سرنوشتت گره خورده و باید گره باز کنی یه چنلی پیدا کردم که درمورد این افسانه ها و نماد ها و روش دسترسی بهشون توضیح میده : 🌛 @afsane
إظهار الكل...
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_201 آرام خندید.  _بعد با ایمان رفتیم باغ. ولی نتونستم از بابات نشونی بدست بیارم. چون که بابات یه مباشر تو باغ گذاشته بود که اون بیچاره هم بابات رو ندیده بود.ظاهرا اون هم توسط کسی استخدام شده بود. خلاصه خیلی گشتیم ولی نتونستیم چیزي پیدا کنیم. ولی تونستیم آدرس سیروس افغانی رو پیدا کنیم. باغی که به نام اون بود رو دولت تصرف کرده بود. خیلی تعجب کردم. رفتم و گشتم تا بالاخره آدرسش رو پیدا کردم. اینکه چی شده بود که مال و اموالش به تصرف دولت دراومده بود تعجب آور بود. بعد از کلی گشتن و پیدا کردن، فهمیدم که مرده. کثافت  مرده بود. ولی دلم چندان هم ناآروم نبود. می دونی چی جوري مرده بود؟  به من نگاه کرد. سرم را به نشانه نفی تکان دادم.  _شر خري هم میکرده. ظاهرا تو یکی از مورد هایی که چک طرف دستش بوده به دختر یارو دست درازي میکنه.طرف هم شبونه باپسرهاش می ریزن تو خونه و تیکه تیکه اش می کنن. تیکه تیکه به معنی واقعی کلمه.همسایه هاش می گفتن که تا چند روز پیداش نبوده. چون شخصیت منفوري تو محل داشته همه از غیبش نگران که نبودن هیچی، خوشحال هم بودن. تا بعد از چند رو می بینن که بوي تعفن از خونه میاد. در رو میشکنن میرن تو می بینن که هر تیکه اش یه گوشه خونه افتاده بوده. دیگه به پلیس خبر میدن بعد هم تحقیقات و پلیس هم ظاهرا اون پدر و پسرهایی که افغانی رو تیکه تیکه کرده بودن پیدا می کنن و اونها هم انگیزه اش رو از این کار میگن. اینها گذشت و ما همچنان دنبال بابات بودیم، تا اینکه ایمان گفت مادر سحر ما رو دعوت کرده. گفتم که سحر از اقوام دور مامانه. یه شب شام رفتیم خونشون. یعنی خونه مادرش. چون سحر شوهر کرده بود رفته بود بابلسر. براي دیدن خانواده اش اومده بود به رودبار. خلاصه اون جا وحید عنوان کرد که تو هتلی به این نام و نشون تو حومه بابلسر کار میکنه. خیلی تعجب کردم. نام فامیل پیرزاد چیزي نیست که عادي باشه. حسابی از وحید پرس و جو کردم. برگشتم تهران.کارهاي الهام و ایمان رو هم جور کردم تا بیان تهران. رفتم و گشتم آدرسی که وحید از محل کار پیرزاد داده بود رو پیدا کردم. اصلا نمی دونستم  خودشه یا نه؟ شروع کردم تحقیق کردن. اونقدر تحقیق کردم و اونقدر پول خرج کردم تا فهمیدم که خودش  صاحب باغه. دیگه جاي شک و تردید نبود. خود بی همه چیزش بود.   به جلو خیره شد. عصبی شده بود.  _زمانی که بم زلزله اومد. من تازه یه سه چهار سالی بود که اومده بودم ایران. زمانی که شنیدم مثل مصبیت دیده ها شدم. تمام حس و حال اونها و درك می کردم. نمی دونی چه وضع آشفته ای پیدا کرده بودم. از من بدتر طوفان بود. مثل اینکه هر بار که تلوزیون رو روشن می کرد، تمام لحظه به لحظه اون زجري که خودش  کشیده بود رو به یاد می آورد. بعد از اون همه سال، با دیدن عکس و فیلم هاي که از بم پخش می شد تازه شروع کرد به تعریف کردن. بریده بریده و آشفته. مثل یه مجنون واقعی. جالب این بود که تمام ثانیه به ثانیه اون روزها تو ذهنش حک شده بود. از گریه و شینها یی که از زیر آور شنیده بود گرفته، تا زمانی که خودش رو  از زیر آوار کشیده بودن بیرون.همون شبانه من رو وادار کرد که بریم بم. جمع کردیم رفتیم بم... به من نگاه کرد.  _میدونم که از طوفان متنفري. ولی دوست ندارم که طوفان رو اون دیوي بدونی که تهدیدت کرد. میخوام  بدونی که اون سیاه نیست. وجه دیگه ای هم داره. سه هفته تو بم موندیم. نیروي داوطلب. کاري نبود که  طوفان انجام نداده باشه. از بیرون کشیدن مردم از زیر آوار گرفته، تا غسل دادن مرده ها و کفن و دفن مرده  هایی که آن چنان بوي تعفن گرفته بودن که کسی نزدیکشون نمیشد.ولی طوفان خودش از زیر آوار درشون می آورد و بعد هم غسل می داد و دفن می کرد. گروهی. هیچ چی وحشتناك تر از گورهاي دسته جمعی نیست. با لودر زمین رو می کندن بعد هم سی چهل تا جنازه رو کنار هم خاك میکردن. طوفان براي همه این خاك  کردنها بود. تو تمامشون کنار آخوندهایی که اون جا بودن ایستاد و نماز میت خوند. با دست خودش زمین رو میکند. گاهی اونقدر کار میکرد که از نفس می افتاد. حالا اینها بماند. اون زمان ما متوجه نشدیم که بابات و اون  افغانی اون جا هم اومده بودن و دست به لفت و لیس زده بودن. زمین ها و باغ هاي بدون صاحب چیزي بود که  بابات همیشه مثل کفتار دنبالش بود. بابات بیخ گوش ما بود و ما خبر نداشتیم. تا اون جایی که در توانم بود  کمک مالی کردم. تمام حساب بانکیم ته کشید. ولی ارزشش رو داشت.. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
👍 41😢 13 3🔥 1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_200 بعد هم توی آژانس آقای عظیمی سرمایه گذاري کردم. پیشنهاد خودش بود. میگفت که دوست داره این آژانس بعد از اون سرپا بمونه. میگفت که پسرش کارش چیزي دیگریه و اگر اون آژانس رو هم براي اون بگذاره باز هم در نهایت پسرش امتیاز آژانس رو می فروشه. چونکه نه بلده و نه ایران هست که بخواد اون رو اداره کنه. با خود پسرش هم تماس گرفته بود و موضوع رو عنوان کرده بود. اون بنده خدا هم راضی بود. امتیاز آژانس رو به من فروخت و  پولش رو به حساب پسرش ریخت و چند وقت بعد هم خودش رفت پیش پسرش. رفت براي گردش. ولی بیچاره عمرش به دنیا نبود همون جا تموم کرد. این طوري شد که آژانس عظیمی تبدیل به آژانس باهر شد. و این طوري شد که انقلاب باهر که از بچگی دوست داشت دکتر بشه شد بیزنس من.  _بابا رو چطور پیدا کردي؟ صنعتی هم با شما هم دسته؟  با شک و تردید نگاهش کردم.  _اسمت رو هم عوض کردي؟ _نه اسمم یادگار بابامه.طوفان رو امیر صدا می کردیم. به خاطر آقا بزرگ خدا بیامرزم. روزي که بابام اسمش رو گذاشت طوفان بابا بزرگم گفت که آخه این چه اسمیه؟ طوفان مخربه. بچه به این آرومی چرا باید اسمش طوفان باشه. من بهش میگم امیر. این طوري شد که ما هم به احترام آقا بزرگ امیر صداش می کردیم. ولی بعد از اون ماجرا دیگه خودش خواست که امیر صداش نکنیم. این طوري شد که دوباره طوفان شد. چیزي نگفتم. ادامه داد. _وحید هم نه. هیچ وقت به قول تو هم دست ما نبود. سحر از فامیلهاي خیلی دور ماست. فقط همین.  _پس چطور بابا رو پیدا کردي؟ _خیلی اتفاقی. وحید تو هتل بابات مشغول بود. بعد هم یه روز ما همدیگر رو دیدیم. اون موقع تازه من فهمیده بودم که بعد از این همه سال ایمان و الهام زنده بودن. بعد از اینکه ایران اومدم و آژانس و خریدم، شروع کردم  به کار کردن و پول در آوردن. چند سالی گذشت و من هر سال به خودم میگفتم که امسال میرم رودبار،  سال دیگه میرم رودبار. ولی راستش حتی فکر رفتن به اونجا هم برام شکنجه محض بود. فکر اینکه دوباره اون صحنه ها و اون شهر ویرون و اون آوار و اون مردم بیچاره بیاد جلوي نظرم برام مصیبت بود. تمام این مدت فکر نکن من هم آروم بودم. من هم پا به پاي برادر کوچیکم زجر کشیدم. وقتی با داد و فریادش از خواب بیدار می شدم من هم شب ناآرومی رو می گذروندم. گاهی تمام شب کابوس اون صحنه ها رو میدیدم. تمام مسافرت من از فرانسه به رودبار و دیدن شهر ویرون شده و برادر داغون و خاله مجنونم، مثل یه فیلم تمام شب جلوي چشمام نمایش داده میشد. به همین خاطر نمی تونستم خودم رو راضی کنم که برم و یه سري به رودبار بزنم. حتی فقط براي دیدن شهر.  تا بالاخره با هزار بدبختی خودم رو راضی کردم که برم. رفتم و با دیدن شهر که عوض شده بود و دیگه اون چیزي نبود که تو ذهنیت من بود، یکم آروم شدم. اول رفتم خونه بابا بزرگ. نمیتونستم به باغ برم. دلش رو  نداشتم. اون باغ برام پر از خاطره بد بود. جایی که خاله رو گرفته بود. زندگی و روح برادرم و آرامش دائمی من رو !! به  جاي خونه ي بابا بزرگ آپارتمان ساخته بودن. خونه پر از دار و و درخت و باغ بابا بزرگ، آپارتمان شده  بود. از صاحب آپارتمان پرس و جو کردم که گفت چند دست عوض شده و ظاهرا اون از بابات نخریده بوده. ولی گفت که همسایه بغلی از هم قدیمی تره توي اون کوچه. رفتم در خونه شون. خودم رو معرفی کردم. شناخت و اون گفت که ایمان و الهام رو زنده از زیر آوار بیرون آورده بودن. ولی توي اون موقعیت هم اینکه اونها اونقدر  کوچیک بودن که نمیتونستن بگن که کی هستن و آدرسی بدن هم اینکه اونقدر ترسیده بودن که زبون ایمان تا سالها بند رفته بوده.تا اینکه چند ماه بعد یکی از همسایه ها می شناستشون و می برتشون پیش خودش. به جاي بچه هاي مرده  خودش اونها رو بزرگ میکنه. اصلا باورم نمی شد. اونقدر خوشحال شده بودم که حد و اندازه نداشت. ما یکی دیگه از کس و کارمون رو پیدا کرده بودیم. می دونی براي کسی که همه فامیلش رو از دست داده پیدا کردن  یه فامیل اون هم نه خیلی دور، بچه هاي خاله اش مثل اینه که دنیا رو بهش دادن. آدرس داد. رفتم. راست میگفت. الهام اونقدر شبیه به مامان شده بود که حد و اندازه نداشت. مثل اینکه مامان زنده شده بود و اومده بود در باز کرده بود. همون چشمها، همون لب و دهن. نمیدونی چه حسی به من دست داد. شاید به نظرت مسخره بیاد ولی از شدت هیجان سرگیجه گرفته بودم. زانوهام شل شده بود. بیچاره الهام هم هاج و واج به من نگاه می کرد. وقتی بغلش کردم کم مونده بود بزنه تو گوشم... آرام خندید. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
👍 25 7
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_199 باهاش صحبت کردم.با تمنا،با التماس، با تهدید که مستی تو رو خدا نکن. بذار یکم دیگه جدا میشیم  میریم پی زندگی خودمون. ولی به نظر می رسید که دیگه به انتها رسیده. داغون بود و می خواست هر طور شده از اون جهنم راحت بشه. میخواست بره و اصلا براش مهم نبود کجا؟ با کی؟ با کسی که حتی اسمش رو هم نمی دونست. فقط می خواست فرار کنه.   خم شد و سیگارش را از داشبورد در آورد و از ماشین پیاده شد و شروع کرد آرام آرام سیگارش را دود کرد. به کاپوت تکیه داده بود و در حالی که مشخص بود که ذهن و روحش جاي دیگري است به روبه رو، به جنگل لخت و خالی از برگ، نگاه میکرد. سیگارش را کشید و به داخل برگشت. چاي براي خودش ریخت و خورد. به نظر می رسید که بعد از واگویه کردن بخشی از زندگیش احتیاج به یک ریکاوري دارد. مدتی در خودش فرو میرفت و چیزي نمی گفت.  _رفتیم ایران. در حالیکه حتی طوفان هم راضی نبود. ولی مستی تصمیم خودش رو گرفته بود. مراسم عقد و عروسیشون تو کمتر از یک ماه برگذار شد. مراسمی که همه رو انگشت به دهن کرد. ولی پسره به نظرم یه ریگی به کفش داشت. ولی هر چی تحقیق می کردم کمتر دستم رو می گرفت. با هزار سلام و صلوات خواهر زجر کشیده ام رو تو ایران دادم دست تازه دوماد..طوفان میخواست پیش مستی بمونه.هیچ وقت نتونست با فرانسوي ها ارتباط برقرار کنه.مستانه با شوهرش صحبت کرد اون هم قبول کرد. طوفان و مستانه ایران موندن. من هم باید برمیگشتم.دیگه نمیتونستم اون زن عموم رو تحمل کنم. نمی تونستم تو خونه ای باشم که امنیت نداشتم. همه اش می ترسیدم که بیاد سراغم و ابروریزي بشه. ازش متنفر بودم. حسی که با کارها و حرکاتش به من می دادم منزجر کننده بود. ولی هنوز یه سري از کارهاي دانشگاه مونده بود. باید یک سري از  واحد ها رو پاس میکردم. با نسیم برگشتیم. کارهام رو انجام دادم و یکم پول از دکتر هرندي قرض کردم و برگشتم ایران. تو ایران کاري نبود که انجام نداده باشم... نگاهم کرد و خنده ای تلخ کرد.  _فکر نکن انقلاب باهر از همون اول انقلاب باهر بود. تو ایران از ترجمه فرانسه گرفته تا تدریس خصوصی و حتی یه مدت کارگري هم انجام دادم. عملگی، بنایی، یه مدت تو سوپري کار کردم. تا بالاخره تو یه آژانس هواپیمایی کار پیدا کردم. صاحب آژانس رو خدا رحمت کنه، آقایی بود به اسم عظیمی. خیلی در حق من پدري کرد. میگفت که باهر مورد اعتماد منه. تو کار فقط به من اعتماد داشت و بس. یه پسر داشت که سالها بود خارج از کشور بود و دیگه هم کسی رو نداشت. چند سالی بود که ایران بودیم. مستانه طلاق گرفت و متلاشی شد. زندگی که از اول هم معلوم بود چطوریه بهتر از این نمیشد. طرف رو با زن گرفته بود. ولی شوهرش هم میگفت که مستانه دل به زندگی نمی داده. میگفت که از اول هم مستانه دوستش نداشته و همین کم محلی ها و سرد بودن هاي مستانه بهش فشار آورده و اون رو به طرف این زن و اون زن کشونده. در هر حال طلاق گرفتن. تو همین موقع ها بود که خبر دادن که عمو هم فوت شده. من رفتم فرانسه. بالا خره هر چی نبود عمومون بود و حق به گردنمون داشت. تو بدترین شرایط از ما نگه داري کرده بود. درسته که خیلی به ما سخت گرفته بود ولی بالاخره یه سرپناه دراختیارمون گذاشته بود.  آهی کشید و نگاهم کرد.  _برگشتم فرانسه. فقط من و مستانه. نسیم و طوفان نیومدن.  حرفش را قطع کرد. دست به روي صورتش کشید و خندید.  _عمو به غیر از سهمی که به اون می رسید همه چیزش رو براي ما گذاشته بود. نمیدونی که چه شیون و واویلایی راه انداخت. عمو به اندازه براش گذاشته بود سهمش رو. خیلی بیشتر از چیزي که استحقاقش رو داشت. چون به نظرم زنی که سرو گوشش بجنبه لیاقت اینکه مرد تف هم تو صورتش بندازه رو نداره. کسی که  به برادر زاده شوهرش نخ بده حال و روزش مشخصه. نمیدونم شاید عمو هم یه چیزهایی فهمیده بود که بیشتر از حقش براش نذاشته بود.. خلاصه شکایت کرد و دادگاه و دادگاه کشی. ولی دستش به جایی بند نبود. عمو همه چیز رو قانونی کرده بود. وکیلش می گفت که زنش داره خودش رو اذییت می کنه. چون که عملا همه چیز مال شماست. همه چیز رو فروختم و سهم اون رو دادم و برگشتم ایران. ولی مستانه موند. می خواست یه مدتی آروم و بی سرو صدا زندگی کنه. البته مستی از شوهرش هم خوب بهش رسیده بود. ولی من دیگه اون جا را دوست نداشتم. از محیط اون جا، حال و هواش بدم می اومد. همه اش خاطره ي تلخ بود. برگشتم ایران.نام فامیلی ام رو باهر تنها کردم. اسم فامیل اصلی ام سمیع زاده باهر بود. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
👍 25 6
00:20
Video unavailableShow in Telegram
تعریف جدیدی از چاقی که دکتر پیتر آتیا پزشک کانادایی ارائه کرده و خیلی جالبه! 🌱 @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
2.01 MB
00:59
Video unavailableShow in Telegram
شاطر فقط اين! از نوناش بخوريد شادى خونتون ميره بالا😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱 @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
2.18 MB
5👍 1
00:45
Video unavailableShow in Telegram
این ڪلیپ زیبا رو تقدیم میڪنم ب حضور تڪ تڪ دوستان گلم 🌱 @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
video_2022-05-29_10-32-50.mp45.46 MB
👍 3 2
01:42
Video unavailableShow in Telegram
ترفندهایی که هر دختری لازمش میشه...😍👌 🌱 @talesh_kharjegil
إظهار الكل...
13.81 MB
👍 3